۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

خاطره اي از گذشته(1)


پنج،شش سال پيش كه 18 سالم بود، بعد از فراغت ازدرس و امتحان كنكور همراه چند نفر از دوستانم راهي شمال شديم تا چند روزي خوش باشيم و پس از يكسال جون كندن براي قبولي در كنكور دلي از عزا دربياوريم.روز اول كلي حال كرديم! دارندگي و برازندگي كه ميگند همينه!!!
ولي اين كل ماجرا نبود.بدبختي مان از انجايي شروع شد كه دوستم پيشنهاد داد كه امشب در خانه يكي از دوستانش پارتي راه انداختند و از ما هم دعوت كرده اند كه بريم و محفلشون رو گرم كنيم!ما هم مثل نديد بديدها با يه تعارف ساده به دعوت دوستان رشتيمان لبيك گفتيم و در مراسم حضور پيدا كرديم.همه چيز عالي بود از مهمان نوازي رشتي ها كه كلي تحويلمان گرفتند تا مخلفات پذيرايي و سرگرمي!
همه چيز خوب پيش ميرفت و ما خودمون رو آماده شبي خاطره انگيز ميكرديم كه چشمتان روز بد نبيند صداي جيغ و داد و فرياد بلند شد.من اولش فكر كردم حتما اينهم جزئي از مراسم رشتي هاست و من هم شروع به جيغ و داد كردم!مشغول عربده كشي بوديم كه تازه متوجه شديم اوضاع از چه قرار است.نيروي انتظامي مثل آوار بر سرمان خراب شده بود و برادران نيروي انتظامي همچون قوم مغول شروع به تاراج خانه و دستگيري اراذل و اوباش نمودند!من مات و متحير و انگشت بدهن سرگردان مانده بودم كه به چه بامبولي يخه ام را از چنگ اين ايلغاريان رها كنم و به چه حقه اي از گيرشان بجهم كه دونفر از مامورين كه انگاري خود انكر و منكر بودند در مقابلم مانند آئينه دق حاضر گرديدند و بدون هيج سوال و جوابي دستبندي بر دستم زدند.يكي از انها از پشت هلم داد و گفت:جلو بيفت تن لش!و من هم حساب كار دستم آمد.اول خواستم هارت و پورتي كنم ولي ديديم هوا بس ناجوانمردانه سرد است و صلاح در معقول بودن!خدا هيج قوم كافري رو گير نيروي انتظامي ايران نيندازد.همه اينها در عرض چند دقيقه اتفاق افتاد و من بكلي گيج شده بودم.البته از دستبند زدن خيلي خوشم اومد منو به ياد فيلمهاي آمريكايي انداخت كه هميشه نقش اول فيلمهاي جنايي رو با دستبند اينور و اونور ميبرند و كلي كلاس داشت.كاش از اون لحظه عكسي داشتم تا در آينده منم مدعي ميشدم كه در سياهچالهاي رژيم بوده ام و در آينده پست و منصبي ميگرفتم!
باري بسوي يكي از كلانتري ها راه افتاديم.حدود سي نفري ميشديم.كلانتري كه رسيديم متوجه شديم سه چهار  نفري از چنگال عدالت گريخته اند!به رويمان نياورديم ولي انگار فهميده بودند و از ما جا و مكان فراري ها را ميپرسيدند!منم كه بغير از چند نفر هيج كسي رو نميشناختم ولي حالي كردن اين مسئله به سروان بيسواد و عقده اي كار آساني نبود.جايي براي نگهداريمان در كلانتري وجود نداشت.بعد از دو ساعت متوجه شديم كه ده بيست نفر ديگر را هم آزاد كرده اند وما مونديم و چند سرباز زيرديپلم و يك سروان زير سيكل!بعدها متوجه شديم كه در بين ما چند نفر از پسران فرماندهان نيروي انتظامي بوده اند كه فرمانده كلانتري بعد از اينكه متوجه اين قضيه شد برخي  رو فورا آزاد كرد ولي  براي آزادي ما اصلا هيج فوريتي نبود.چون بعد از آزادي آنان به حد كافي جا براي نگهداشتنمان در كلانتري بود.حتي براي تعهد دادن كارت شناسايي هم نداشتم.بهرحال ما رو به اتاق تاريكي انداختند كه شب اول قبر پيشش روز روشن بود و يك فوج عنكبوت بر در و ديوارش مشغول عمليات بافندگي بودند.در را از پشت بستند و رفتند و ما را بخدا سپردند.بعد از اينكه متوجه شدم كه ماموري آن اطراف نيست طوماري از فحشهاي آب نكشيده كه مانند خربزه گرگان و تنباكوي حكان مخصوص خاك ايران است نذر آبا و اجداد جناب سروان كردم و دو سه لگدي هم به در زدم تا دلم كمي خنك شد.مدتي چشمم جايي رو نميديد ولي همينكه چشمم به تاريكي عادت كرد متوجه شدم بغير از ما چند نفر ديگر هم با ما هستند.قيافه ي تك تك افراد را برانداز كردم. "وحشتناك"تنها كلمه ايست كه ميتواند چهره اين افراد را بازگو كند.نگاهشان مثل نگاه "ميرغضب"بود و يكي از آنان با كله كاملا تراشيده و كچلش منور كننده محفلمان بود.دستان مبارك شخصي ديگر كه تا مرفق از آستين بيرون افتاده بود از حيث پرمويي با پاچه گوسفند بي شباهت نبود.شانس آورده بودم كه به تنهايي در بين اين عصاره هاي رذالت و شقاوت نيفتاده بودم و حضور چند نفر از دوستان باعث اميدواريم بود وگرنه معلوم نبود چه بلايي سرم ميامد! الان ميفهمم كه جوانان سبزي كه سال پيش پس از كودتا بازداشت شده و به كهريزك منتقل شده بودند چه كشيده اند.واقعا خدا صبرشون بده.خيلي سخت است...
بقيه ماجرا در پست بعدي...ار بود كه با دوست دخترم خترم كور دلي ند روزي خوش بگذرانيم و از